در دل مرد غوغایی برپاست ولی به روی خود نمیآورد. خودش اینجا در قائم شهر است و دلش با پسرش که هزاران کیلومتر آن طرفتر باید چند صد کیلو وزنه را بالای سر ببرد. خوب میدانم نگران آن چند صد کیلو وزنه نیست که بالای سر میرود یا نمیرود.
در دل مرد غوغایی برپاست ولی به روی خود نمیآورد. خودش اینجا در قائم شهر است و دلش با پسرش که هزاران کیلومتر آن طرفتر باید چند صد کیلو وزنه را بالای سر ببرد. خوب میدانم نگران آن چند صد کیلو وزنه نیست که بالای سر میرود یا نمیرود.
نگران بار سنگین مسئولیتی است که فرزندش باید به دوش بکشد. آیا "بهداد"ش میتواند از پس این مسئولیت سنگین برآید؟ آیا زانوانش این بار سنگین را تاب می آورد؟ دستانش چه؟ شانههایش؟ دلم میخواهد جلوتر بروم و به او بگویم، نگران نباشد. ولی نمیتوانم. نمیخواهم خلوتش را با خودش به هم بزنم. باید با خود تنهایش بگذارم ...
اینجا خانهای کوچک در شهری کوچک در گوشهای کوچک از زمین بزرگ خداست. خانهای کوچک در قائمشهر که قویترین مرد جهان در آن به دنیا آمده، پا گرفته و بزرگ شده است. کوچک هست ولی صاحب خانههایي دارد با دلهای بزرگ به پهنای دریای مازندران، شاید هم بزرگتر. این جا خانه پدری "بهداد سلیمی" است و ما آمدهایم تا با "هم" و در کنار "هم" باشیم. درست مثل همه روزها و شبهایی که ماه و خورشید از دل آسمان تماشاگر این آب و خاک و مردمانش بودهاند. آمدهایم تا "پهلوان"مان را در ستیز با پولاد سرد تنها نگذاریم. آمدهایم تا به جهانی بگوییم "ما هستیم!" تا نشان دهیم "ما همه با هم هستیم!".
سکندر آمد و آتش زد و رفت و "ما ماندیم". چنگیز آمد، کشت و برد و رفت و "ما ماندیم". تیمور و تاتار نیز از پیاش و ما هنوز هم "هستیم". این "گربه" سالهاست که هست و آماده و بیدار جهان و جهانیان را به تماشا نشسته.
زن بیمار است. رفت و آمد شب و روز رنگ از رخسارهاش برده و توان از وجودش ولی باز هم به فکر خود نیست. رنجور دیگری است در آن گوشه دنیا. زیر لب نام پسر را میخواند و یادش میکند. او نیز همانند پدر، بزرگی پسر را از خدا میخواهد.
شهر آرام و قرار ندارد. همه به کوچه "البرز هشتادم" آمدهاند. جای سوزن انداختن نیست. کسی تاب در خانه ماندن ندارد. باید به خانه بهداد رفت و از آنجا تماشاگر پیکارش با حریفان بود. آیا ارتباط "قویترین مرد دنیا" و "البرز" تصادفی است؟!!
پسر میآید و با هر بار ظاهر شدنش هیاهوی بزرگی در جمعیت به راه میافتد. پدر و مادر و همسر بهداد کنار هم نشسته و تماشاگر نمایش اویند. پدر باز هم خوددار نشان میدهد. میدانم دلش دریایی متلاطم است اما میکوشد به روی خود نیاورد. از وقتی که دیدماش آرام و متین به فکر رتق و فتق کارها بود تا به مهمانانش بد نگذرد. دست آخر موفقیت پسر او را هم از خود بی خود میکند و فریاد شادی سر میدهد، درست همانند همه آن غریبه و آشنایانی که در خانه او هستند؛ به سان یکایک آنهایی که در کوچه و خیابان "یا علی" میگویند و از "دوست داشتن بهداد".
مادر به کلام خدا پناه برده است. دستانش به آسمان بلند است. آرام و قرار ندارد. بی تابی از سر و رویش میبارد. حق هم دارد. چقدر دقیقهها و ثانیهها بر او دیر میگذرند. چه اندازه باید تاب آورد این گذر کند ثانیهها را و سنگینی این بار بزرگ را. نگاه از وی بر نمیدارم. ذکر میگوید و پسر را دعا میکند. این یکی از باشکوهترین لحظههای آفرینش است.
ونداد، برادر بهداد سر از پا نمیشناسد. عرق میریزد و تلاش برادر را پیگیری میکند. حواسش به همه جا هست. به مهمانانی که هزار و یک خواسته و خواهش از او دارند. به مردمی که در کوچه به پشتیبانی برادر آمدهاند. به صفحه تلویزیون و دست آخر صفحه مانیتور. او همزمان گزارش لحظه به لحظه همه رخدادهای سه شنبه شب را نیز عهده دار است.
همسر بهداد هم از گرمای هوا شکایت دارد. یکی، دو بار بیرون رفت و برگشت ولی چندان کارساز نبود. کنار مادر نمایش همسرش را به تماشا نشسته است. رقیبان همانند بهداد میخواهند "قویترین مرد جهان" باشند. زن اما پیش از این با شوی خود عهد بسته تا این عنوان را از کف ندهد.
ثانیهها به رقابت با هم برخاستهاند و ورزشکاران ایران به رقابت با حریفان خود. آمدهاند تا شبی رویایی را در تاریخ ورزش ایران رقم بزنند. قاسم رضایی، احسان حدادی، سجاد انوشیروانی و بهداد سلیمی. سعید عبدولی را ناجوانمردانه کنار گذاشتند ولی گویا این خود انگیزه دیگری برای جوانان سرزمین پارس شده است. آمدهاند تا حق خود را از زمین و زمان بازستانند.
آخر شاهنامه است. خوش است. قاسم رضایی برای رسیدن به نوک کوه همه را درمینوردد. نه حریفان کوبایی و روس جلودارش هستند نه داوران ناداور. پشت حریفان را به خاک میرساند و نشان طلا را به سینه میکوبد. بعد نوبت سجاد است و در نهایت بهداد و احسان. وزنهبردار کره جنوبی تنها برای تعلیق داستان قهرمانی بهداد و سجاد آمده ولی آخر داستان از همان ابتدایش پیداست.
شب از نیمه گذشته و نگذشته. مدالها یک به یک ربوده شدهاند. اینجا در این گوشه کوچک دنیا هیچ کس سر از پا نمیشناسد. دعاها استجابت شدهاند. "یا علی" به گوش آسمان رسیده است. بهداد و دیگران بر بام جهان ایستاده و جهانیان را به تماشای خود فرا میخوانند. غریبه و آشنا به هم تبریک و شادباش میگویند.
ما همه با هم هستیم.
یا علی!
گزارش از محمد عليجاني بائي